"یه گیلاس کمر باریک ویسکی دستم بود. 40 سالی داشتم. صدایی منو از عالم خودم کشید بیرون "من شمارو بابای خودم می دونم" یه دختر بچه مو فرفری چش درشت نگاه تخسشو بهم دوخته بود. هنوز تو بُهتی شیرین بودم که مامانش یعنی یه بیوه زیبای یهودی باچشمانی درشت و موهای سیاه، ازم معذرت خواهی کرد؛ من در جواب دنبال کلماتی می گشتم که هم شادمانی خودمو از این تصادف ابراز کنم هم نشون بدم که باعث افتخاره نقش پدردختر بچه رو به عنوان پارتنر خانم بر عهده بگیرم و از اینکه خوش حادثه ابزار بسیار مناسبی برای ابراز همه اینها در اختیارم قرار داده، بسیار راضی و خشنود بودم..."
این خواب بسیار شیرینی بود که دیشب دیدم.
اون پست که راجع به مواد مخدر و دیدن صداها و اینا نوشتی عالی بود. اگه یارو راست گفته باشه درنگ جایز نیست!
راستی یه نامه واست نوشته بودم که انگار نرسیده. دوباره بفرستم؟