تو فامیل و آشناهای ما دو سه نفری بودن که مثل بقیه نبودن... یعنی چه در ازدواج چه استفاده از موقعیتها و... خلاصه هرچی که تعیین کننده آدم نرمال و موفق در زندگیه مثل بقیه نبودن. جالب این بود که این آدما جذاب ترینشون برای من بودن. همیشه به خاطر همین نگاه بقیه دلم به حالشون می سوخت که "آخی اگه می رفت فلان جا چی می شد...". اما حالا می بینم خودم احتمالا می شم یکی از همون جور آدما و متاسفانه این نگاه بقیه رو می شناسم و احتمالا این تیغ تیز آزارم خواهد داد. اون چیزی که زجرآوره به هیچ وجه صرف تفاوت زندگیم با بقیه نیست بلکه اینه که می دونم آدمایی (حتی بچه هایی مثل کودکی خودم) هستن که موقعیت منو ترحم انگیز می دونن.
پ ن: این فکرا بعد یه جرو بحث با بابا مامانم به مغزم هجوم آوردن. جرقه اش هم سر این زده شد که باز برام یه پذیرش از کانادا پیدا کردن که دیگه نمی تونم با بهونه ویزا بپیچونمش.