در این
وبلاگ هرجا استدلال به این می رسه که "فلان چیز ناشی از حسادته"، با این گزاره قطعی که "هر چیز ناشی از حسادت بی ارزشه" کل استدلالهای منتهی به این مساله رو مردود می شمره. اما من اینجا دوتا حالت درونی رو بیان می کنم:
یک- تو همیشه با پارتنرت هستی و بیشتر لحظات زندگی اون به طور روتین با تو می گذره. در عین اینکه در این روال روتین تو حتی گاهی فراموش می کنی همچین همخونه ای هم داری اما کافیه یه هم جنست(فرض کن پارتنرت طرف پشت خط رو چه به راست چه به دروغ فقط یه همکار معرفی کنه) به خونتون زنگ بزنه و تو متوجه کرکر خنده پارتنرت با فرد پشت خط بشی تا حس تلاطم درونی شدیدی در تو بوجود بیاد. حسی که بهش می گن حسادت.
دو- تو از بودن با پارتنرت لذت می بری اما همیشه در حسرت گذروندن لحظاتت در فضایی هستی که هر لحظه اراده کنی بتونی پوستتو آغشته به نفسهاش و بینی تو سرشار از بوی تنش کنی؛ چراکه اون فرد ازدواج کرده و تو از اینکه آدمی هست که از این چیزی که تو با تمام وجود به بی دردسر ترین شکل ممکن برخورداره، دچار دردی می شی که اون رو هم با کلمه حسادت می شناسیم.
آیا فک می کنی یه کاسه کردن ایندو حال درونه در کلمه ای به نام حسادت و روندنشون با یه چوب منصفانه است؟
در مورد شدیدا هم تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که خیلی obssesed هست با نوع روابطی که داره و این که (ظاهرا) حسادت رو توی خودش از بین برده. البته اشکالی هم نداره. ولی مدتهاست وبلاگشو نمیخونم. شده تکرار مکررات.