مراد محمدی قهرمان جهان شده. رئیس فدراسیون کشتی بهش قول داده بود در صورت قهرمانی دخترشو بده بهش اونم چه دختری یه خانم دکتر داف سنگین... بیچاره فکرش رو هم نمی کرد که این بابا قهرمان شه... حالا سعی داره مرادو بپیچونه. اما اونم سیریش تر از این حرفاس. من این وسط چیکاره ام؟ رفیق فابریک رئیس فدراسیون. بهش پیشنهاد دادم که به مراد مستقیما نگه نه بلکه تصمیم رو بندازه گردن دخترش که طبعا خودش رد می کنه. توضیح هم بده که دوره زمونه ای که حرف حرف بابا بود گذشته و دخترای امروز زیر بار حرف زور نمی رن... بیچاره رئیس فدراسیون حرف منو گوش کرد بی خبر از اینکه دخترش با جون و دل قبول می کنه... منم حالا فراری از دست رفیقم به دلیل شرمندگی و حسرت به دل که چرا خودم پیشنهاد ندادم...
فک می کنین چی بود؟ یه خواب. خواب کی؟ خوب معلومه خواب دیشب من، کس مغز اعظم