سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, April 09, 2017
در محضر کشیش

اگر بخواهم خاصترین بخش ظاهری وجودم را به زعم خودم مشخص کنم، آن قطعا چشمانم است. حمل بر خودشیفتگی نباشد، به چشم خودم هیچ چشمی به کمال زیبایی شناختی چشمان خودم ندیدم. هرچند چشم رنگی نیستم؛ اما چه بهتر که در آن صورت همه زیبایی هایی که به شرحشان خواهم پرداخت، تحت الشعاع برچسب کلیشه ای "چشم رنگی" به بوته نادیده گرفته شدن سپرده میشد و علت مجذوب کنندگی شان صرفا در حد همان رنگی بودن تفسیر شده و ذهن بیننده خود را درگیر فراتر رفتن تفسیری برای کشف رازش نمیشد؛ فراتررفتنی که خود بهترین شروع برای گیر کردن قلاب نفوذ نگاهم در گلوی معشوق/طعمه است. اما با اینکه چشمم رنگی محسبوب نمیشود، چشم تیله ای ام. به این معنی که چشمانم عمق رنگ دارند و با توجه به تداعیگری سه بعدی، مشخص است که آن بخش های رنگی عنبیه در یک عمقی از مایه زجاجیه کار شده. 

عنبیه ام دورنگ است. این دو رنگ با مرزی نامنظمِ دندانه دندانه و محیطی(محیط بر دایره مردمک و محاط در دایره کل گردی عنبیه محصور در سفیدی چشم) از هم جدا میشوند. البته بیشتر که دقیق شوی میتوانی رنگها را به صورت خطوطی شعاعی رنگی بسان لوله های ریز شیشه رنگی ببینی که بر طبل تداعی تیله بیشتر میکوبد. این عدم نظم دایره مرزی جدا کننده دو رنگ را نیز میتوانی به صورت تفاوت طول این لوله های شعاعی شیشه ای رنگی تبیین کرد. رنگ محدوده مرکزی تر که از حول مرمک شروع میشود، عسلی-قهوه ای است. رنگ بخش بیرونی تر دوم که به کلیت دایره عنبیه محدود میشود، سِدری-زیتونی است. نتیجه اینکه در فضاهای رنگی متفاوت و حتی بر حسب لباسی که میپوشم و انعکاس و کنتراست رنگ ها، رنگ چشم من میتواند بین عسلی و زیتونی نوسان کند. البته میزان بازی حفره سیاه نورگیر مردمک هم در این مساله تاثیرگذار است. چرا که هرچه مردمکم بازتر شود، در واقع صرفا از سهم قهوه-عسلی که هم مرز آن و مرکزی تر است، میخورد و نتیجتا درصد نسبی زیتونی از کل عنبیه هویدا، با وجود بی تغییر ماندن کل سطح مطلقش، بیشتر میشود؛ طبعا این پدیده باعث رفتن رنگ چشمانم به سمت سبز زیتونی از منظر ناظر بیرونی میشود. این قضیه عموما شب ها یا جاهای تاریک اتفاق میافتد. یا وقت هایی که بواسطه مصرف مشروب زیاد یا علف مردمکم گشاد میکند. شایان ذکر است که این پدیده ذاتا دوربین گریز است. چرا که دوربین نیز برای گرفتن عکس نیاز به حداقلی از نورگیری دارد. اگر هم عکاس در شب یا نور کم با فلاش سعی در جبران این نقیصه داشته باشد، مرمک من نیز به نور فلاش عکس العمل نشان داده و جمع میشود و سهم قهوه ای مجددا بسان تحت نور روز بالاتر میرود و نتیجتا چشمم قهوه ای تر میشود.

گذشته از بحث رنگ و عمق عنبیه، به نظر خودم حالت کلی و سایز چشمانم هم معرکه است. نه آنقدر ریز که همه آنچه شرحش رفت، به سختی دیده شود. نه آنقدر درشت که گاوی محسوب شده و همه مشخصاتش تحت الشعاع سایزش قرار بگیرد. هرچند مجموعا سایزش به قدر میزونی به سمت درشتی متمایل است.  گذشته از مبحث سایز، هم خوش حالتی ذاتی دلبرانه ای دارد؛ هم بسته به موقعیت، به شدت حالت پذیری سیال و متنوعی میتواند از خود بروز دهد. از شادی و شعف تا بهت و تعجب و حُزن و همدردی و... حتی مواقع درگیری عمیق حسی با شور و شیدایی زندگی و مرگ، از زوایایی در نور کم بوضوح دودو میزند. به علاوه در مجموع به سرعتی گیج کننده به تغییرات سیال افکار و خیالات عکس العمل نشان میدهد. چنانکه تا سیستم تفسیری طرف بیاید به خودش بجنبد تا بر اساس حالت جشمان و نگاه وضعیت فعلی مرا تشخیص دهد، همه چیز عوض شده و ممکن است حالتی مربوط به حسی جدید  را بر مبنای صحبتی قدیمیتر، بدان مرتبط کند و به بیراهه رود. همچنین فرای سرعت تغییرات،به شکل غریبی دست عکس العملهایش در آن واحد نیز خیلی خواندنی نیست. یعنی میشود شعف باعث حالی درش شود که ناظر بیرونی ترس بخواندش یا برعکس. صرفا این را به شکل گولزنکی برای مخاطب تداعی میکند که حال و هوای چشمانم خبر میدهد از سر درون. در حالی که تنها چیزی که یک ناظر بیرونی میتواند بفهمد همین موج زدن احساسات و در خوشبینانه ترین حالت میزان و شدت و حدتش است. اما حالا محتوای احساسات چیست یا مخاطب موشوعیش کیست(خود آن فرد است یا یه خاطره) را بعید میدانم هیچکش بتواند بخواند. به همه اینها نگاهی نافذ و جستجوگر را اضافه کن که به طرفه العینی میتواند مبهوت و گیج شود. کاریزمایی نا امن و نتیجتا هولناک...

اما چشمانی اینطور تعیین کننده دردسرهای خودش را هم دارد. مثلا خیلی باید مراقب حالشان باشم چون زمانی که شاداب و سرحالند نسبت به زمانی که خسته و تکیده اند، تومنی هفت سنار در مجموع گیرایی چهره تاثیرگذارند. مثلا خیلی باید مراقب باشم بیخوابیشان ندهم. یا سیگار و دود سم اند برای شادابی و طراوتشان. یا دوره هایی که زیادی در زمینه رژیم غذایی سفت میگیرم مثلا  جهت کات کردن عضلات شکم، زیرشان به سیاهی گود میافتد(باید بین بدن تکه تکه و شکم سیکس پک و یا صورت شاداب پیش نیاز نمود زیبایی چشمان یکی را انتخاب کنم). هرکدام اینها میتوانند به ناگه از عرش گیرایی به فرش نامطلوبی بزنندم. و بهرحال گذر عمر که هرجا بشود به تمهیدی جلوی نمودش را گرفت، در زمینه چشم و زیبایی هایش بعید است. این هم خود میتواند زیبایی چشمان را آنزمان که زیبایند و درخشان، زیباتر کند: این واقعیت، جدا از مرتبط کردن مفهومی زیبایی به طراوت جوانی که میتواند به زیبایی اصالتی فرای سلیقه  ذائقه ببخشد، به علت عمیق ترین امتزاجش با گذاریی میان زیبایی های مرتبط با اعضای صورت، زیباترین زیباییهایش میکند. نتیجتا پادشاه زیبایی های منبعث از اعضای صورت، چشمان زیباست که از قضا بر ملک چهره من هم فرمان میراند.

پ.ن. پدر بزرگی داشتم که چشمانم بیش از همه به او رفته. مرحوم ترک بود و با غرور برام میخواند: "گُزَل گوزلریوه گوربان کسیمَّه" یعنی قربون چشمان قشنگت بروم. قوی ترین انگیزه ام برای تشکیل خانواده و زندگی، تضمین بقای این ژن به زعم خودم خاص و خواندن این شعر برای بچه و نوه دیگر نوادگان ژنتیکیمه جهت ادای دین به پدربزرگ فقیدمه. قطعا خوشحال میشد اگر میدانست ژن زیبایی چشمانش که مادربزرگ شاعرم را واداشته بود در مدحشان بسراید، در کنار آن شعر ترکی خودش با همان لحن و غرور نسل اندر نسل و سینه به سینه میرود. البته یارگزینی با دغدغه زیاد در انتخاب طرف از لحاظ چشم. باید کسی باشد که در صورت تمزیج شانس بالای بازنمایی خصوصیات فوق الشرح متصور باشد

پ.ن.2 دانسته و ندانسته همه تغییرات ظاهری چهره ام در طول زندگی حول همین ایمانم به چشمانم بوده؛ همیشه دنبال حذف زوائدی بودم که حواس را از آنها پرت میکرده و یا اضافه کردن عناصری که تاکید و تمرکز را به سوی این گوهران شب چراغ معطوف کنند.