سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Friday, March 31, 2017
در محضر کشیش

میون همه بدبیاریای زندگی، یه اتفاق عجیب متفاوت هم تو زندگی من افتاد: همیشه آخرین آمارهایی که از قدم داشتم داشتم مال اواخر دبیرستان و اوایل دانشگاه بود. جایی که با رصد مداوم دغدغه مند(طبق مقتضیات سنی) 5-6 ساله از رشدش ناامید شدم: چند سالی بود تکون نخورده بود. نتیجتا از سر یاس دیگه هیچگاه سمت این قضیه نرفتم. تا اینکه بعد مدت های مدید جدیدا دیدم خیلی از پدرم بلند تر میزنه قدم. اول فکر کردم به خاطر پیری اونه که اینطوری نشون میده. اما پدرم هیچ اثری از شکستگی قامت نشون نمیداد. همونطور مثل سابق راست و استوار بود. به علاوه تفاوت بیشتر از این مینمود که به این خاطر باشد. از طرف دیگه عده ای از دوستان قدیمی به این مساله اشارات مبهمی میکردن که فک میکردم اعتماد به نفس دادن الکی دوستانه است. القصه با ترس و لرز بعد از قریب به 15 سال دست به متر شدم که ببینم قصه چیه. البته با کلی شرمندگی چون فکر میکنم اینطور کارا مال همون تین ایجریه و زشته یه آدم 30-40 ساله نره قول همونکاریو بکنه که یه نوجوون 16-17 ساله... با کمال تعجب 5-6 سانتی بیشتر از آخرین آمارم بود. نمیدونم به خاطر رشد دیرهنگام بود یا ورزش مداوم که استقوس بدنم را راست کرده بود. همیشه نباید شانس و تقدیر را نفرین کرد. این شانس را هم میشه داد که یه جاهایی طالع سعد هم خودش رو نشون بده.
Tuesday, March 28, 2017
در محضر کشیش

ماجرای مستندطور مردی رو میخوندم که یک روز از خواب پا شد و اینطور پنداشت که پایی غریب و ناشناس بهش وصله و باش گلاویز شده بود که بکندش. البته عقل سلیم میگه مرده دچار اختلال در مشاعر شده بوده و طبعا پا پای خودش بوده... اما یاد این افتادم که بطور مشابها مغایر با عقل سلیمی تقریبا ما همه مردا این حس رو لااقل در مقاطعی از زندگیمون نسبت به آلت تناسلیمون داشتیم و داریم تا حدی که به خاطر استقلال رایش تحت عنوان سوم شخص مستقلی درموردش نقل کردیم. خلاصه یه وقت دیدی من دارم با آلت مبارک بسان بندتنبونی کشسان برخورد قهری میکنم، تعجب نکن. اون در اون برهه یک شی غریبه است که برحسب اتفاق یا توطئه ای پیچیده بین پاهای من نصب شد...
Thursday, March 23, 2017
شیداییه

هرچه دست و پا زدم کار به سکس نکشد، نشد. نه اینکه نمیخواستم؛ اتفاقا برعکس به این خاطر که زیادی میخواستمش. بوق خطر مشامم را پر کرده بود، او بهترین ممکنی بود که تحقق اش در عالم واقع به تصورم میامد. خواب و خیالی که شانس تعبیر کمی داشت. چنان که همین اندک بودنش در زندگی ام، طعنه به وهم و خیال میزند. اما در کمال تعجب متاسفانه همینطور هم بود و همآغوشی صحه گذاشت بر تشخیص شامه کرگ سانم که بوی خون را از فرسنگها توی هوا میزند: همه چیزش در سکس هم به قدر ذائقه شیدایی من بود و طبیعتا هر یکش را بسان نسیم بارورکننده بهار، صد کرد. از نیمچه انفعال آرامش حین معاشقه گرفته تا آن صدای طبیعی آه و ناله طور خواستنیش موقع تحریک و وجد جنسی که بسان چهچهه پرندگان خوش الحان صبحگاهیْ از جایی سینه کش گردنه سپیده فامشْ به تناسب مطلق موسیقاییْ به تبی برمیامد و به تابی فرومینشست. و ابعادش که به ضرس قاطع تحقق ایده آلِ قدر آغوش من بود. نه اندکی زیاد نه ذره ای کم. القصه ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم داد تا جرقه این تراژدی شخصی زده شود: جایی که معجزه و فاجعه چونان عاشق و معشوقی سودایی و شهوت زده به هم میرسند و وحشیانه در هم میامیزند: از قضای گناهان کرده و نکرده، دخترک همه آن ایده آلی بود که پیشاپش بویش میامد. 

ادامه دارد...