پانزده ساعت
طبق معمول عصبانی است. از اینکه آدمی بودم که بیبروبرگرد به زندگیاش گره زده شده. میدانست انقدر در هم رفته ایم که هیچ راه فراری نیست؛ برای هیچکداممان؛ حتی برود هم، جایی درون هم به حیات انگلوارمان ادامه خواهیم داد. برای تخلیه حرص و استیصال اول استکان تعلبکیها را به سمت من که خونسرد یله داده بودم روی نیمکت آشپزخانه، پرتاب میکند. بعد میرود سراغ لیوانها و پیش دستیها. تا وقتی میرسد به آن بشقاب قدیمی با طرح سیب، مشکلی نیست: جاخالی میدهم و با صدای جرنگ خاصی میخورند به دیوار پشت سرم و خرد و خاکشیرشان شره میکند از کاشیهای آشپزخانه. اما آن ظرف استثنا است.
- نه حوا اونو نه...
جا میخورد. برای اولین بار با بارقههای اهمیت چیزی برای من مواجه شده. اما کار از کار گذشتهاست. پرتاش میکند. سعی میکنم بگیرماش؛ نمیتوانم. میافتد؛ شترق؛ میشکند؛ مبهوت سرم را به سمت جنازه بشقاب میچرخانم؛ طرح سیب وسطِ آن دو تکه شده: تمام؛ من و او تبعید خواهیم شد... آن هم نه در معیت هم: که جداجدا؛ زان پس چارهای جز اکتفا به خیال گذشته در فراق نخواهیم داشت. و حسرت اینکه ببینی انطباق این خاطره با واقعیتِ وجودیِ دیگری چقدر است، عذاب ابدیمان میشود. بر میخیزم. میروم سمت جسد شکسته بشقاب. تیکهای دربرگیرندهی نصف طرخ سیب را برمیدارم و بدون خداحافظی از خانه میزنم بیرون. دیگر برگشتی درکار نیست. فردا زیر پل پاییندست، جسد آدمی را پیدا میکردند که با لبهی یک بشقاب شکسته مزین به طرحِ یک سیبِ سرخِ ناکامل شاهرگ خود را زده تا سفر مرگ به تبعیدگاه ابدی خود را بر خلاف روال همیشگی بهتنهایی آغاز کند.
اولین مرگ؛ زمانی که هبوط تازه ماهیت نفرینی خود را نشان میدهد: اگرچه آدم و حوا در تبعید با هم مانده بودند، و در نگاه اول همین، موضوع را برایشان در حد تمسخر علیالسویه کرده بود؛ اما برای اولین بار متوجه این تغییر بازگشتناپذیر هولناک میشوند: دیگر ابدیتی درکار نیست؛ در بهترین حالت آنها جداجدا میمردند: ناگزیریِ مخوفِ فراق... جدایی: ذات عقوبت تمرد از امر مُطاع مطلق. و پشیمانی برای اولین بار دست در گردن دیو پلید مرگ، با لبخندی کریه کُنج لب، خودی نشان میدهد.
ادامه دارد...