پانزده ساعت
طبق زیستگی من چشیدن سرد و گرم روزگار، مزیتی که ندارد که هیچ، اصالت درک سرما و گرما را از تو میگیرد. مثل وقتی که بلافاصله بعد از استخر آب سرد می پری در جکوزی آب گرم و بالعکس؛ طوری که پوستت صرفا سوزن سوزن شدن تغییرات را حس میکند؛ نه خود سرما و گرما را؛ و اگر پیش از یکی از در آب پریدنها، چشمانات را ببندی و حافظهات را پاک کنی، حتی نمیتوانی حدس بزنی که اینبار در آب یخ پریدی یا آب جوش؟ چرا که برای لامسهای اشباع دیگر هیچکدام، سردی و گرمی به خودی خود، وجدآور نیست؛ صرفا مدام مواجه ای با توالی تناوبیِ سوزنسوزنشدنهایی یکنواخت.
کارکشتگی سرابی است که فقط وقتی عمری صرف رسیدن بهاش کردی، میفهمی نه تنها خبری از سیرابی نیست؛ بلکه غوزِ استسقای ناشی از این طی طریق مجاهدانه بالای غوز تشنگی اولیهات جا خوش کرده و وضعت از ابتدای امر، دوران شباب، بدتر هم شده. چونان بازیگری که وقتی همه ژانر نقشهای ممکن را بازی کرد، دیگر برایش بازی رسما «بازی» میشود. دیگر جناب بازیگری؛ و ناگزیر هیچ نقشی را نمیتوانی به آن خوبی اول بازی کنی: دیگر تو آن کسی نیستی که در نقش «دیگری»ها بهخوبی فرو رود و بازیاشان کند؛ تو دیگر فرو نمیروی؛ غرق نمیشوی؛ شناگر ماهری شدی که حتی اگر اراده هم کند، ناخودآگاهاش نمیگذارد غرق شود. اصولا میشوی «جناب بازیگر»ای که به نقشها رنگ و لعاب میدهد. بهعبارتی نقشها و اصالتاشان به خودی خود پوچ و محو میشوند: بجایش تو همهجا همان آقای بازیگر شناسی. چه نقش اصلی باشی؛ چه ویلِن را بازی کنی؛ چه اصلا سیاهی لشگر باشی. نشان به آن نشان که حتی وقتی میخواهند از کاری که در آن بازی کردی یاد کنند، به تو اشاره میکنند: «فیلمی که جناب بازیگر در آن بازی کرده بود». مهم نیست محتوای فیلم و نقش تو چه بود. حتی خود نقشها هم بواسطه حرفهای شدنات از تو نشات میگیرند: اما... بازیات تصنعی میشود؛ تو در اصل بازیگر نقش «جناب بازیگر» میشوی و بس؛ در همهی صحنههای زندگی؛ زندگیات صحنه میشود و صحنهات زندگی. و بازی در نقش تعیینشده برایات رنگ ثانویه میگیرد؛ درنهایت تو همهجا همانی: جناب مستطاب بازیگر. و این مرگ بازیگر واقعی است که میبایست هرجایی یگانهای متفاوت باشد.
و من هم بر اساس همین سبک و سیاق بازندهی همهی بازیها شدم؛ حتی وقتی نقش قهرمانِ ظفرمند برایم نوشته شده، میدانم ضدقهرمان هم آدمی است مثل من؛ بازیگری ناگزیر که این نقش برایش تعیین شده و چارهای جز در آوردناش ندارد؛ دیگر نمیتوانم خشم فاتحانهی مقدس اصیلی را به سمت رقیب حواله دهم. نمیتوانم قساوت عاشقانه از موضع حقانیت را بی کم و کاست بر سرش آوار کنم: منی که به عنوان یک بازیگر کهنهکار بارها نقش ضدقهرمانِ بازنده را هم بازی کرده بودم، بارها به حال خودم غصه خورده بودم که چه بیگناه و معصوم قربانی نقشم در بازی سرنوشت شدم، چگونه گاهِ ظفرمندی مقدَّر، غم را در نگاه مغلوبِ سرنوشت نادیده، و کامیابی خود را سبکسرانه جشن بگیرم؟ چگونه بیتوجه به یاس رقیبِ رانده شده، از لذت وصال معشوق لبریز شوم؟ دانشی منحوس که والاترین عیشها را منقص میکند. نقصانی متضمن این قابلیت بالقوه که با ترک یکسویهی منازعه، عرصه را مطلقا به رقیب پیش از آن مغلوب واگذار کند. این تسلیم غمانگیز لزوما عینی نیست؛ کافی است روح جنگاوریِ خواهانت، پس بکشد. یا دست و دلش بلرزد برای قاطعانه فرو آوردن ضربهی آخر...
همین برای تعویض پیروزی و شکست کافی است. هیچ معشوقی [جز به خاطر شدت شیدایی] دست و دلی لرزان نمیخواهد؛ حال این لرزش بابت شک باشد یا پیریِ متجلی در ترحم بر رقیبی که دیگر ممکن نیست نادیده بیانگاریاش. آنچه شاهکلید باختن بازی است: تزلزلی که نمیتوانی از نگاه معشوق پنهاناش کنی. بدتر اینکه پسِ پردهی این رویکرد، با ظاهر بزدلانه، باطنی شوم نهفته است: ندیده گرفتن انتخاب معشوق. ارادهی او را هم نادیده میگیری. بمانند خودت؛ او را هم بی آنکه روحش خبردار باشد دچار همان نفرینی میکنی که خودت را دچارش میدانی: برتری فاحش و قاهرانهی چرخ تقدیر بر خواستن، اراده و انتخابهایمان. این تحمیل متکبرانهی بینش سیاهات دربارهی زندگی و عشق، اوج خودبینی تو است در مواجههات با اویی که مدعی عاشق بودناشی؛ جمع اضداد: خودبینی و عشق؛ به این معنا تو دیگر حتی استحقاق تعبیر خالصِ «عاشقیت» را نداری. عاملی مایهی سرافکندگی مضاعف...
ادامه دارد...