پانزده ساعت
همیشه مشکل اصلی آنجاست که از کجا شروع کنی. نقطه شروع گذاشتن همانقدر سخت است که نقطهی پایان. پس داستان را از پایان شروع میکنم که دست کم یک بار با این مصیبت مواجه شوم؛ از یک «نه»ی تلخ که بسان صاعقهای شکم ابرهای غمزده سکوت را درید تا باران سیاه کلمات چون مرثیهای بر رویایی به طوفان رفته، ببارد:
«سلام. ببخشید انقد دیر دارم جواب میدم. امروز یه کم برنامههام گوریده بود تو هم! مرسی بابت تعریفت. اما خُب این حس و اینا یهطرفه است و منم الان با کسیم راستش! اگه رک میگمم ببخشید. قصد بدی ندارم. خواستم بدون پیچیدگی حرف زده باشم.»
اولین بار دخترک را در کافهای که در آن کار میکرد دیدم. خوشلباس بود و جذاب. البته نه از آن زیباییهای عام دافانه. که از آن زیباییهای خالص و بی برو برگرد که با چاشنی دانش طرف بر زیباییش، اغواگری را به سمت بینهایت میل میداد. به سمت مرزهای ویرانگر هرآنچه هست و نیست. یک زیباییشناسی مینیمال و مکفی که خوشپوشی چشمنواز ناشی از آن به شدت تحسینبرانگیز بود؛ در حدی که اگر شرم حضور حضار و معذبکنندگی حرکت نبود، دلت میخواست از جایت بلد شوی و بیمقدمه برایش کف بزنی... ساعتها. همهی عناصر رنگ و طرح به ظرافت بدون تظاهر و اصرار بر فرو کردن خود در چشم مخاطب چیده شده بود؛ و چنان حتی کنارههای زاویهی دیدت را به لطافت مینواخت که ترجیح میدادی هیچوقت مستقیم نگاهش نکنی.
و عجیب اینکه این زیبایی اکتسابی چه آرام و بیاصطکاک رو زیباییهای ذاتیاش مینشست که انگاری از ازل در هم تنیده بودند. نشان به آن نشان موج خوردن موهای مسی رنگش زیر آسمان شبِ شالِ سرمهای پرستارهاش. یا شاتهای پرواز پرندهی تتو شده روی ساعد که از گنبد طلایی زیر آستینهایِ بهدقت تازده، به سمت انگشتان کشیدهی اشارتگرش به آزادی پرگشوده بود؛ رهایی مطلق: حجم تمرکزی که تعقیب زیبایی تکتکشان میطلبید، جایی برای هیچ فعالیتِ مغزیِ دیگری نمیگذاشت. شاید هم نه یک پرنده که پرندگانی که هرکدام پرندگان پیشقراول را الگوی حرکات بعدیاشان میکردند تا بسان آنها لحظه به لحظه نزدیکتر شوند به میعادگاه سرانگشتانی سحرانگیز که هر حرکت تصادفیشان خیالی افلیج را پر میداد؛ چه برسد به پرندگانی مشعوف از پهن کردن بالهایشان روی سطحی که نوازشش کابوس مرگ را در چشم برهمزدنی رویای جاودانگیام میکرد.
ادامه دارد...