در محضر کشیش
یکی از موقعیت های خوب بدست آوردن دل(زدن مخ در ادبیات کوچه بازاریش) یه دختر(شاید پسر هم ایضا) وقتیه که تازه بهم زده یا شکست عشقی خورده یا تازه به عمق فاجعه داغونی طرفش پی برده و از به ترکستان بودن راهِ ادامه باهاش مطمئن شده. اما در عین علاقه وافر به از راه بدر کردن جنس لطیف، از اونجایی که متنفرم از بروز خوی لاشخوری هیچوقت حاضر نبودم اینطور لقمه های حاضری آماده ای رو که براشون نجنگیدم، بسان هلو بفرستم تو گلو. ترجیح میدم شیری باشم که در هماوردی با ورزایی مهیب کشته میشه تا کرکسی که تیکه ای از لاش مرده گاومیش رو به نیش میکشه.
با این اوصاف اغلب این رویه رو پیش میگیرم: با اینکه تهش عطف به توضیحات بالا آبی از من گرم نخواهد شد، خودم رو به عنوان یه آلترناتیو قابل استحصال پرزنت میکنم. شاید که طرف با استعانت از گرده های من("قحطی نیست که"؛ "حالا اون نه یکی دیگه": "چرا راه دور برم: همین یارو که موس موس میکنه...") بتونه از گردابی که توشه در بیاد. بسان سنگی که زیر نیروی اهرم نخواستنش بشینه و کمک کنه به کندنش. اونجه من رو ناخودآگاه یه این سمت سوق میده، حس از خود بی خودیه(من نه منم نه من منم)؛ به تعبیر خودم حضورم نمادین میشه: به عنوان صرفا یه امکان ممکن که نشونه ایه بر باز بودن باب بینهایت امکانهای آینده برای طرف. اما طبعا به محض اینکه حس کنم داره کار بینمون به جاهای باریک میکشه و ماجرا بناست منافع جنسی نصیبم کنه، پس میکشم تا کفتار قصه نباشم... با این امید که قبل اینکه کار به اینجاهاش بکشه، طرف بحران کندن از منجلاب رابطه قبلیش رو پشت سر گذاشته باشه.
پ.ن. شاید با دونستن اینایی که گفتم به نظر رویکرد غیر اخلاقی ای بیاد. اما نکته اصلی دقیقا همینجاست که کسی نمیدونه؛ راهیم نداره بدونه یا متوجهش شه! وقتی یه مذکر موردی رو در شُرُف به چنگ آوردن رها کنه، همه میذارن به حساب اسکلیش؛ نه به حساب چیز دیگه.