سر خلا باسن لخت
آفتوبه
Sunday, March 23, 2025
شیداییه
اولین بار بود نمی‌توانستم خواستنی را به نه گفتن مکدر کنم. حتی اگر از پسش برنمی‌آمدم. خواستی و من با اینکه می‌دانستم خارج از توانم است، کردم...
ناگهان سکان کشتی اولیس را در دستانم دیدم. میان دریای طوفان‌زده. خاطره آخرین اسکله در ذهنم می‌چرخید که پیرملوانی دریادیده زیر گوشم به انذار خواند که هنگام گذر از اژه گوشهایتان را بگیرید تا مسحور آوای سیرن‌ها عنان اختیار از کف نداده و به سرنوشت کشتی‌های به صخره‌ها کوفته و مغروق دچار نشوید. غافل از اینکه من اولیس نبودم. اسطوره گمنامی بودم که داستانم تا امروز ثبت نمی‌شد. و این تو بودی که نوشتی‌ام. تراژدی اینجا مواجهه با پنه‌لوپه نبود. خدای‌زاده ول‌معطلی بودم که قصه اولیس را ریاکارانه می‌زیست تا رویای دیگری را به‌خیانت تعبیر کند. من نشنیده فریفته تخیل آوایی بودم که از یک کاپیتان مقتدر به جاشویی دست‌وپاچلفتی بدلم کند... تا سهل‌انگارانه بکوبم به صخره‌‌ عظیم و بوضوح مهلکی که اکنون به سمت سرنوشت محتومش گسیل بودم. بنا نداشتم گوشهایم را بگیرم. شهوت شنیدن آن آواز ملکوتی زنانه پیشاپیش برانگیخته از خود بیخودم می‌کرد تا این تحقق زیبایی مطلق در بستر هماویزی زنانگی و مرگ به همان شدت شگفت‌انگیزی پیوندش با زندگی، سرانجام تقارن ابدی را میان مردانگی سرکش و استتیک ظرافت برقرار کند. عاقبت شنیدن آوازشان همانی شد که می‌بایست. واله و شیدا سکان را مصمم گرفته و به سمت صخره‌ای مهیب راندم. خلوص زنانگی در عمق آبهای تاریک برایم آغوش زفاف گشوده بود. چه میان من و صخره گذشت در آن لحظات غریب تا که صدای درهم‌کوبشی گوشخراش به زجه‌های خدمه پیوند خورد. و من در جوابشان عربده می‌کشیدم. در حالی که کشتی غرق می‌شد و من هنجره جنون می‌دریدم، صورتک محو سیرنی را دیدم که با همان سرعتی که ما فرو می‌رفتیم از عمق آبهای تیره به سطح می‌آمد. در بالاترین عرشه آخرین لحظات زندگی را در شوریدگی و شهوت آوای سحرانگیز نیستی نعره زدم و مسرور کشتی را اینبار عمودی درجهت اعماق هدایت کردم. نرم نرمک چهره نقره‌فام‌ صورتی که نزدیک می‌شد را تشخیص دادم...
و این تو بودی که سیلی‌های آبدارت را حواله گونه‌هایم می‌کردی. اسمم را صدا می‌زدی. می‌کشتی و نجاتم می‌دادی. این همان پیچ تراژیکی بود که برایش به پشت‌پا زدن به آنچه گذشته و آنچه مقدر بود، اینهمه راه را رفته و آمده بودم. گذشته‌ مقدری که اولیس و حزم بجایش‌ به‌انکار در کالبد آن می‌گنجید. با تو هیچ‌چیز سر جایش نیست. معلقیم میان هستی و نیستی.
با تو فاصله‌ها میان همه‌چیز بطور توامان کوتاه است و بینهایت. با تو چنان آغاز و پایان به نیستی در هم تنیده اند که بسی آغازها که بعد از پایان‌شان محقق می‌شوند؛ همانطور که اینجا چنین از آینده به گذشته روایتم کردی.