مالیخولیا: از عدن تا عدم
از همان روز اولش هم توفیقی در گولزدنام نداشت. در عین حالی که چارهای برایم متصور نبود جز خوردن گولاش: تو را زنده میخواستم. زنده به سکوتی که راز برقراری میانهمان بود، بیصدا میبوسیدمت و خیره به چشمانت بیاختیار نفسم در سینه حبص میشد: غوص میکردم در اقیانوس لایتناهی دودوزَنشان. پس همان آن که اولبار صدایی از جانب تو شنیدم(به خواستن آنچه ممنوعاست)، شک نکردم که صاحب این صدای فریبنده نمیشود که تو باشی؛ بر این تصور باطل بود که برآمدن صدا از محدودهی گلوگاهِ بهاثیری اغواگرت، مشاعرم را مختل میکند؛ اما زهی خیال خام: دیرزمانی میشد که نگاهت را میخواندم؛ و گاهِ برآمدن آن بانگ تطمیع، این تراژدیِ تراژیها بود که بر لوح چشمانت حک شد: تراژدیِ ابدیت بر نخیل شدن حلاوت تو و استسقای کوتاهدستانهی من. زان پس آن مار فتّان، بسان قُطّاع طریق، سرِ گردنهی خَربگیری همآغوشیهایمان جای خوش میکرد. با این یقین که آدمی که من باشم، جنم تمرد نخواهمی داشت.
* * *
نمیدانم کدام اینها است: میپنداری که مطلقا فراموشاش کرده ام؛ یا روی نسیان خودآگاهم حساب میکنی در عین حالی که به ناخودآگاهم نهیب میزنی؛ نهیبی که گُذر پوست تشنهامات را به دباغخانهی خواستنات تداعی میکند؛ مبادا که زبانههای شعلهی عصیانگریام کار دستمان دهد. اما همه اینها بعید میآید: به نظر خودت هم یادت نیست؛ ای بسا به همین خاطر هیچ تلاشی هم برای پوشاندناش نمیکنی. آن مار مهلک را میگویم که مزورانه بسان شاهرگی حیاتی دور سفیدیِ بهاغواگری متلالی گردنت پیچیده؛ و انگاری که گاهِ خندههایت، عضلاتش را منقبض میکند تا راه نفست را به فشردن تهدید میکند. تو هم یادت نباشد قطعا آن مار خوش خط و خال میداند چه شلتاق هتاکانهای میکند با دل واماندهی من؛ که با وجود همهی دلفریبی بصریاش از خندیدنت میترساندم؛ و بر حذر می داردم از خنداندنت. در عین حالی که میدمد بر آتش خشم و عنادم نسبت به هر نرینهی دیگری که بخنداندت(یا صرفا در وجنتاتش قابلیت خنداندنت را تشخیص دهم)؛ در حدِّ بهظاهر مقلدانه ورقلمبیدن متقابل رگ گردنم: به انگ حسادت جنسی هم آلودهات میشوم حوا.
* * *
مدتهای مدیدی است که تکتک لحظات زندگی آماده چنین مواجههای با تو ام: لبهی پایینی بالاپوشم را ضربدری گرفته و در چشمبرهمزدنی به برهنه کردن بالاتنه بالایش میکشم. بر خلاف ظاهر، ردیف دندههایم خیرهسرانه هویدا است(جز همان یک دنده لجوج که آیینهگون جلویم قد علم کرده)؛ هرقدر هم بر حجم عضلات و وزنم افزون شود، رعایت خط قرمزِ نمایانی دانه دانهشان، اوجب واجباتم بوده و خواهد ماند. لعنتی را مچاله و به سمتی پرت میکنم: هر از چندگاهی میبایست به آن مار گستاخ یادآوری کنم که تو جان منی؛ پارهی تنم... بلکه حساب عواقب وخیم دست از پا خطا کردنش، دستش بیاید. به سمت هم هجوم آورده و در هم میآویزیم.
شاید ادامه داشت...